آره گفتند قرص و تریاک را قاطی کرده بود خورده بود. بعد گفتند انگار وسطش پشیمان شده بود. اما دیگر کار از کار گذشته بود. من و عبدا... مجتبوی و حسین ملّا (قاسمی) از ساختمان تربیتبدنی آمدیم پایین. توی پارکشهر، کاخ ورزش. یک پلیس به ما گفت داستان اینجوری است آقا.
تماشاگر، هفته نامه ورزشی موسسه همشهری، شماره87، 17 دی 1390 مرگش یادت هست آقای حسینپور؟ آره گفتند قرص و تریاک را قاطی کرده بود خورده بود. بعد گفتند انگار وسطش پشیمان شده بود. اما دیگر کار از کار گذشته بود. من و عبدا... مجتبوی و حسین ملّا (قاسمی) از ساختمان تربیتبدنی آمدیم پایین. توی پارکشهر، کاخ ورزش. یک پلیس به ما گفت داستان اینجوری است آقا. قبل از کالبدشکافی بالای سرش بودیم. وقتی این صحنه را دیدیم آمدیم. مهدی داداشش آمد. گفت: محمدحسین؟ من با سرم اشاره کردم رفت تو. بیستدقیقه بعد آمد گفت ماشین داری؟ برویم کوی دانشگاه، پیش مهندس حسیبی که قیّم غلامرضا بود. امامعلی حبیبی و ملّا و من، آمدیم کوی دانشگاه. حسیبی را گیر آوردیم. آمدیم پزشکقانونی. داداش تختی را تو آمبولانس نشاندیم. آمدیم ابنبابویه.
جنازهاش را دیدی شخصا؟ بله بله. آمدیم ابنبابویه. قبل از کالبدشکافی تو پزشکقانونی دیدم. این سینهاش را پاره کرده بودند. بخیه زده بودند. پشتسرش را هم پاره کرده بودند تا از مخچهاش آزمایش بگیرند. پزشک قانونی روبهروی پارکشهر بود. قبل از کالبدشکافی بالای سرش بودیم. جنازه را روی دوش بچهها آوردند ابنبابویه. سهدفعه قبر را شکافتند.
شما تو ماجرای کمک به زلزلهزدگان بویین زهرا هم پیشاش بودی دیگه؟ به من گفت «ممتسن» (محمدحسن) بچهها را جمع کن. دو روز تو خیابانهای تهران، راه افتادیم. ماها یک بازوبند مشکی هم داشتیم که کیهان ورزشی داده بود. بلندگو اعلام میکرد و یک وانت هم پشتسر ما حرکت میکرد. آقای تختی هم جلوی ما حرکت میکرد. اتفاقا خوب یادم است. وسطهای مسیر، یک پیکان ازم پرسید آقا تختی کو؟ دیدم آقای مستجابالدعوه است. گوینده رادیو. دو تا گونی برنج آورده بود.
آخرین بار قبل از مرگش، کی دیدیش؟ حسین شمشاد تو سرچشمه مغازه خواربارفروشی دارد. آمدم بهش سر بزنم. گفت الان میآید. آبگوشت بار گذاشته بود. ناهار باهاش خوردیم، رفت. این آخر سریها زیاد هم تماس نمیگرفت با این و آن. فکر کنم دو سه ماهی قبل از مرگش بود. حتی تو وصیتنامهاش تو کتاب بابک هم گفته که من به کیاک و کیاک بدهکارم. نمیدانم امیر سیاه و کالج و کی و کی. به مهندس حسیبی گفتم آقا پول اینها را بدهید.
عروسی شما هم بوده انگار آقاتختی؟ من میخواستم زن بگیرم. پدرم سواد نداشت. آمدم به بلور گفتم بیا پدری کن بیفت جلو، میخواهم ازدواج کنم. گفت برو تختی را راضی کن. دخترخانمی بود که پدرش کارمند سازمان «غله و نان» بود. گفت اول باید دختر بزرگم را عروس کنم بعد این یکی دخترم که شما میخواهی. با تختی و علی غفاری و بلور و آقامحب (مدیر باشگاه فوتبال دارایی) رفتیم اداره غله و نان. آقای بلور برگشت از چگونگی اخذ جواز نانوایی صحبت کرد! تختی گفت: آقا ما آمدیم خواستگاری، شما از جواز نان صحبت میکنی؟ خلاصه، به دلایلی ماجرا به هم خورد. آقا تختی گفت: ممدحسن میخواستی دست ما را هم بند کنی؟ بعد که با خانم دیگری عروسی کردم شب عروسیام آمد و مجلس را صفا داد.
این یکی عکس، ماجرایش چیه؟ تیم ملی... اینجا، یادش بهخیر، جلوی موهای سرش، موخوره افتاده بود. نگران بود. گفتم «سیر خام» بمال درست میشود. بعد از مدتی گفت: ممدحسن طبابت تو غلط بودهها. دارم کچل میشم! (1) تو این عکس هم شما داور هستی و دست تختی را به عنوان کشتیگیر پیروز بالا بردهای؟ آره. این خیرا... است. کشتی که شروع شد تختی بعد از دوسال کنارهگیری برگشته بود. خیرا... دو دقیقه زد تو سر تختی. اما آقاتختی هیچچی نگفت. من گفتم نزن آقا، چیکار داری میکنی؟ علنا داشت میزد تو سر تختی یا انگشتش را میگرفت. ولی آقاتختی آخرش با رو دست بردش. جوانیاش رفته بود. دستش را نیگا کردم دیدم لرز دارد. (2)
شما که هم رفیق گرمابه و گلستان تختی بودی و هم خودت چند تا فیلم بازی کردهای توانستی با فیلم «تختی» (افخمی) کنار بیایی؟ علی حاتمی دفترش تو خیابان زرتشت بود. مرا خواست. دستم را گرفت و صحبت کرد. گفتم من نهتنها رفیق و همتیمی تختی، بلکه داور کشتیهایش هم بودم. عکس کشتی تختی با خیرا... را هم نشانش دادم. دیدم عکسهای تختی را زده روی دیوار. یک عکس هم از خسرو نظافتدوست که نقش تختی را بازی میکرد زده کنارشان. گفتم اینها به هم نمیخورند. گفتم تختی درشتتر بود. قدش هم از خسرو بلندتر بود. خسرو گفت: نخ نده. گفتم من حقیقتش را میگویم. حاتمی که مرد و بهروز افخمی که فیلم را گردن گرفت باز مرا خواست. گفت آلبومهایت را بیاور. همینجوری که یک ساک گنده پر از آلبومهایم را آوردهام اینجا (تماشاگر) بردم دفترش تو خیابان هدایت. دیدم خسرو نشسته. گفتم نمیتوانید و نتوانستند هم. فیلمش فروش نکرد.
با هم نرفتید آلمان، ماشین بیاورید؟ با بعضی از کشتیگیرها که رفته بود. حتی با صاحب هتل آتلانتیک هم چند تا سفر رفته بودند مونیخ پیش حسین حجار و بنز آورده بودند. رفتنی هم فرش برده بودند. نه من تو این کارها نبودم، ولی میدانم که یکبار با یعقوبی رفتند ماشین بیاورند. برگشتنی، تختی خسته میشود و میرود صندلی عقب میخوابد. یعقوبی داشته ماشین را میآورده که نمیدانم انگار خوابش میگیرد و ماشین چپ میشود تو «ارضروم» ترکیه. میروند کمک میآورند. آنها اهل کشتی بودند تختی را میشناسند.
پاتوقهایش بیشتر کجاهای تهران بود؟ باغ سپهسالار، محمد قصاب. شبها بعد از تمرین میآمدیم پیش محمد قصاب. یا سرچشمه پیش حسین شمشادی. یا ولیعصر گلفروشی رزنوار. یا چلوکبابی ملی... عادتش چه بود؟ متکا را میگذاشت بین بازو و سرش. آقا من ادای راه رفتنش را درمیآوردم میمرد از خنده. میگفت «از این قلها، پاس بده اینور».
منظورش چه بود؟ ازدواج و این چیزها دیگه. من داشتم تو اردو ادایش را درمیآوردم. داشت با پیراهن رکابیاش با محمدعلی، شطرنج بازی میکرد. محمدعلی گفت چیزی به این نمیگویی؟ مهره را بلند کرد که بزند. یک مشت صمیمانه یواش زد به من که هنوز جایش برایم عزیز است.
فوتبال هم بازی میکرد؟ آره. تو اردوها فوتبال گلکوچیک میگذاشتیم. آقاتختی را میگذاشتیم توی گل که دروازهبانی کند. وسط بازی، حوصلهاش سر میآمد یکهو میآمد بازی را به هم میزد.
* با تشکر از احمد دباغزاده
|
|
|