نمایش مطلب
داستان حماسه های پهلوانی: پهلوان حاج سیدحسن رزاز و حاج محمدصادق بلورفروش
حاج محمدصادق در یک لحظه، هر دو پاى پهلوان روس را به دست آورد و او را چون تنه درختى به روى سربلند کرد و محکم بر زمین کوبید. صداى صلوات جمعیت، گوش فلک را کر مى‏کرد. پهلوان حاج محمدصادق، جایزه‏اى را که به خاطر این پیروزى بزرگ به دست آورده بود، به پهلوان روس هدیه کرد و گفت: «او در شهر غربت و میهمان است. از اینکه او را به زمین زدم، شرمسارم!»

خان حاکم دستهایش را روى شکم برآمده‏اش به همدیگر قفل کرده بود و در حال راه رفتن با انگشتهاى کلفتش روى آن مى‏کوفت. متفکرانه در طول تالار قدم مى‏زد و پس از هر چند قدم مى‏ایستاد و با دستهایش، چانه پهنش را مى‏خاراند و به پهلوان باشى، چپ چپ نگاه مى‏کرد و دوباره شروع به قدم زدن مى‏نمود. بالاى تالار که رسید سر جایش ایستاد، سرش را بلند کرد و رو به پهلوان گفت:

 

«خب حالا میگى که چى؟ آقا حرمت داره، آقا بزرگواره، آقا ساداته! این حرفها همش به جاى خود، اما باید تکلیف پهلوان پایتخت معلوم بشه یا نه؟ خب هر چه که باشد، آقا پهلوانه و باید کشتى بگیره، تعارف هم نداره! این که حاج محمدصادق حاضر نمیشه با آقا کشتى بگیره معنى نداره. بالاخره این دو نفر باید با هم کشتى بگیرن تا تکلیف معلوم بشه! از همه این حرفها گذشته، این نظر حضرت والاست! ایشان وقت تعیین کرده‏اند و فرموده‏اند که باید حاج سیدحسن رزاز و حاج محمدصادق بلورفروش دو پهلوان بزرگ ایران، عصر عید نوروز مقابل شاه کشتى بگیرن!»

 

پهلوان یداله که پهلوان باشى (1) دربار شاه بود، با دستپاچگى گفت: «بله قربان! متوجه فرمایشهاى شما هستم. ما هم همه سعى‏مان را کردیم، ولى این دو نفر حاضر به کشتى نیستند!»

 

خان حاکم با بى‏حوصلگى گفت:

 

«خب چى میگن؟»

 

پهلوان باشى گفت: «قربان همین هفته قبل براى چندمین بار با حاج محمدصادق صحبت کردم و بهش گفتم، پهلوان شما بالاخره باید با حاج سیدحسن کشتى بگیرى تا تکلیف پهلوان پایتخت معلوم بشه، مردم کشتى نگرفتن شما را به حساب ترس میذارن! میگن حاج محمدصادق از سیدحسن رزاز مى‏ترسه که حاضر نمیشه با او کشتى بگیره!»

 

خان حاکم گفت: «خب، خب چى گفت؟»

 

«قربان آنقدر عصبانى شد که من نزدیک بود از ترس قالب تهى کنم; بعد هم گفت:

 

«حاج سیدحسن رزاز باعث افتخار و سربلندى پهلوانان ماست. همه عزت و بزرگى ما از آقاست. ایشان علاوه بر مقام جهان پهلوانى، در تقوى و جوانمردى و فضیلت‏سرآمد روزگار هستند. او مثل اجداد طاهرینش پاک است، هیچکس به خاطر ندارد که آقا ذره‏اى از راه تقوى و جوانمردى دور شده باشد. ایشان سرور ما هستند. مردم هر چه مى‏خواهند بگویند. من حاضر نیستم به خاطر مقام پهلوان پایتختى به اولاد پیغمبر ذره‏اى بى‏احترامى بشود.»

 

روز بعدش به سراغ حاج سیدحسن رفتم و گفتم:

 

«آقا همه جا پیچیده که حاج محمدصادق بلورفروش پهلوان اول مملکته! تا وقتى که شما حضور دارید، حاج محمدصادق چه کاره است که مقابل شما عرض اندام بکنه. باید تکلیف این کشتى را روشن بکنید، باید آنچنان حاج محمدصادق را جلوى همه به زمین بزنید و از سکه بیندازید تا دیگر کسى جرات نکند از این حرفها بزند.»

 

خان حاکم که برق خوشحالى در چشمانش مى‏درخشید، پرسید:

 

«خب حاج سیدحسن چى گفت؟»

 

«هیچى قربان، نگاه بى‏تفاوتى به من انداخت و گفت: یداله تو پهلوان باشى هستى و نان دربار را میخورى; اما من نانخور کسى نیستم. من نان بازویم را مى‏خورم و حاضر نیستم، براى مقام پیش کسى سر خم کنم. دیگه اون روزهایى که پادشاهان ظالم، جوانمردان این مملکت را براى تصاحب مقام جهان پهلوانى به جان یکدیگر مى‏انداختند گذشته!

 

من به خاطر اسم و رسم حاضر نیستم، مردى مثل حاج محمدصادق بلورفروش را از سکه بیندازم. حاجى آدم با تقوا و خداشناسى است. او مایه سربلندى پهلوانان ما است. من با او کشتى نمیگیرم!»

 

خان حاکم در حالى که چانه‏اش را مى‏خاراند گفت:

 

«عجب! پس این دو نفر با هم دست‏به یکى کرده‏اند تا حرف ما را بشکنند.»

 

و دوباره دستهایش را روى شکم بزرگش در هم قفل کرد و با انگشتهایش روى شکمش ضرب گرفت. چند بار طول سالن را رفت و برگشت و همینطور که قدم مى‏زد، گفت:

 

«بالاخره باید فکرى کرد. تو پهلوان باشى دربارى، هر طورى شده باید راهى پیدا کنى که آن دو نفر را مجبور کنى تا با هم کشتى بگیرند.

 

حاج سیدحسن خیلى بین مردم محبوب شده، براى خودش دم و دستگاه و بروبیایى راه انداخته. یه خورده فکرت را به کار بینداز، صحبت‏سر کشتى و نقل پهلوانى که نیست! مردم شهر آن قدر که حاج سیدحسن رزاز را قبول دارند، حاکم تهران و دستگاه دولت و زبانم لال پادشاه مملکت را هم قبول ندارند. آخه من نمى‏دانم، این آدم یک‏لاقبا چه جورى قاپ مردم را دزدیده و تو دل دوست و دشمن جا باز کرده؟ پیر و جوان روى اسمش قسم مى‏خورند. شنیدم هر کسى، هر کار و گرفتارى که داره، یک راست میره سراغ اون و این آدم به تنهایى همه این مشکلات را حل میکنه. دیگه کم‏کم باید در نظمیه و دستگاه دولت را تخته کنیم و مملکت را دو دستى تحویل آقا بدهیم. به حرف هیچکس هم توجه نداره، به دستگاه دولت و شاه هم که کمترین توجهى نمیکنه. ممکنه فکرهایى توى کله‏اش باشه.

 

این آدم براى دولت‏خطرناکه! میفهمى چى میگم؟ براى همین هم باید او را از میدان به در کرد. باید هر طور شده پیش مردم بى‏اعتبار بشه. تو باید کارى بکنى که حاج محمدصادق با او کشتى بگیره و او را شکست‏بده! تنها راه ممکن همینه، متوجه شدى؟»

 

پهلوان باشى با چاپلوسى گفت:

 

«قربان من فکر خوبى دارم. صبح روز جمعه، تو زورخانه نوروزخان جشن گل‏ریزانه (2) .پهلوان رزاز از حاج محمدصادق و نوچه‏هاش هم دعوت کرده تا براى ورزش به زورخانه نوروزخان بروند. فرصت‏خیلى خوبیه! حتما کار به کشتى هم میرسه. اگه خان حاکم آن روز به زورخانه تشریف بیاورند، شاید بتوانیم آنها را رو در روى هم قرار بدهیم و به کشتى گرفتن مجبورشان کنیم. براى این کار مرشد خیلى خوب میتونه به ما کمک بکنه.»

 

خان حاکم فکرى کرد و گفت:

 

«فکر خوبیه، ولى تو اول باید با مرشد حرف بزنى و او را آماده کنى. من هم روز جمعه به زورخانه میام!»

 

صبح روز جمعه، در زورخانه نوروزخان غوغایى بر پا بود. بوى اسپند و کندر فضاى زورخانه را پر کرده بود. پهلوانان و نوچه‏هایشان دسته، دسته به زورخانه مى‏آمدند. صداى ضرب و سلام و صلوات تا زیر بازارچه به گوش مى‏رسید و توجه مردم را به خود جلب مى‏کرد. در بازارچه پامنار زندگى به آرامى جریان داشت. دکان‏داران و مشتریان به داد و ستد مشغول بودند. سبزى فروش‏ها و میوه‏فروش‏هاى دوره‏گرد، با آوازى زیبا جنسهاى خود را معرفى مى‏کردند. زنهاى محله زنبیل به دست‏با چادر و روبند مشغول خرید روزانه و چانه‏زدن با فروشنده‏ها بودند. ورود کالسکه خان حاکم به بازارچه در حالى که فراشهاى چماق به دست‏حکومتى در جلو و عقب کالسکه مى‏دویدند و راه را باز مى‏کردند، آرامش بازارچه را بر هم زد. فراشهاى خشن حکومتى هر چه را که در مسیر کالسکه قرار داشت‏به کنار مى‏انداختند و چرخ‏چى‏ها و فروشندگان دوره گرد از ترس ضربات چماق با سر و صدا هر یک به طرفى مى‏گریختند. همه مى‏خواستند بدانند که خان حاکم این وقت روز براى چه به بازارچه پامنار آمده است. مغازه‏ها تعطیل شده بود. دکان‏داران و چرخ‏چى‏ها و مردم کوچه و بازار همه ایستاده بودند و با نگاهشان مسیر عبور کالسکه را تعقیب مى‏کردند. کالسکه در انتهاى بازارچه مقابل زورخانه ایستاد. مرشد کوچیکه در سردم (3) نشسته بود و آتشدان را مقابل ضربش گرفته بود و آن را گرم مى‏کرد و آهسته ضرب مى‏گرفت و از ورزشکارانى که وارد زورخانه مى‏شدند، با ضرب و صلوات استقبال مى‏کرد. آن روز مرشد دوبار بر زنگ زورخانه کوفته بود، یک بار براى پهلوان حاج سیدحسن رزاز و یک بار براى پهلوان حاج محمدصادق بلورفروش. هنوز ورزشکاران داخل گود نشده بودند. چند نفرى با چاى و شیرینى از مردم پذیرایى مى‏کردند. گروهى از ورزشکاران در کنار گود با حرکات نرمشى خود را گرم مى‏کردند و عده‏اى دیگر سنگ (4) مى‏گرفتند.

 

خاک کف گود را با سنگ غلطان (5) کوبیده و آب‏پاشى کرده بودند. صداى ضرب و زنگ بلند شد و فریاد مرشد زیر سقف زورخانه پیچید. خوش آمدید، صفاى قدمتان!

 

همه نگاه‏ها به سمت در برگشت. خان حاکم بود که با گروهى از فراشان و نگهبانان خود وارد زورخانه شد و پس از خوش و بش کردن با مرشد و ورزشکاران روى سکوى مقابل سردم نشست. ورود ناگهانى خان حاکم تعجب ورزشکاران را برانگیخته بود. بعضى‏ها سعى مى‏کردند مراقب رفتار و حرکات خود باشند و عده‏اى دیگر فرصت‏خوبى براى خودنمایى پیدا کرده بودند، با اشاره مرشد ورزش شروع شد. پهلوانان و ورزشکاران به ترتیب کسوت و مقام ورزشى وارد گود شدند و در جاى خود ایستادند. پهلوان‏باشى هم داخل گود شد، مرشد به علامت احترام و مقام پهلوانى او دوبار بر زنگ کوفت و با شدت ضرب را به صدا درآورد. پهلوان‏باشى، خاک کف گود را بوسید و روبروى مرشد ایستاد.

 

حاج سیدحسن رزاز با قامت‏بلند و اندام ورزیده و موزون زیر سردم و روبروى پهلوان‏باشى ایستاده بود و حاج محمدصادق بلورفروش هم با قد نه چندان بلند، اما پیکر تنومند و ورزیده کنار دست او بود.

 

پهلوان‏باشى رو به حاکم کرد و گفت:

 

«حضرت حاکم اگر اجازه بفرمایید، بنده به حکم اینکه پیرمرد هستم و افتخار مقام پهلوان‏باشى دربار را دارم با اجازه شما کارها را تقسیم کنم.»

 

خان حاکم در حالى که سعى مى‏کرد، شکم گنده‏اش را هر چه بیشتر جلو بدهد، بادى به غبغب انداخت و گفت:

 

«شما صاحب اختیارید پهلوان! هر کارى که صلاح مى‏دانید، بکنید.»

 

بعد هم پهلوان‏باشى گفت:

 

«پس با اجازه بزرگترهاى مجلس، شنا را جد سادات، پهلوان دوران حاج سیدحسن بروند که چابک هستند و ورزیده. میل را هم پهلوان بزرگ زمان ما حاج محمدصادق بگیرند که تناور و قدرتمند هستند و سرپنجه‏هاى قوى دارند. پا را هم من میزنم که پیرمرد هستم و کم قوت!» بعد هم به شدت خندید.

 

حاج سیدحسن و حاج محمدصادق نگاه معنى‏دارى به هم کردند و لبخند کمرنگى بر لبانشان نقش بست.

 

پهلوان‏باشى رو به حاج سیدحسن کرد و گفت:

 

«پهلوان یا على! پس چرا معطلى؟»

 

حاج سیدحسن به میان گود آمد، تخته شنا را وسط گذاشت و زانو زد و از همه رخصت طلبید. سایر پهلوانان هم زانو زدند و به ضرب و آواز مرشد گوش سپردند. مرشد کوچیکه، با سرانگشتانش آهسته ضرب مى‏گرفت و اشعار حماسى مى‏خواند:

 

خوشدل نشوى از آنکه عنوان دارى

 

یا آن که نژاد از کى (6) و ساسان دارى

 

بایست‏برهنه همچو شمشیر شوى

 

تا جوهر خویش را نمایان دارى

 

مرشد طلب صلوات کرد و با بلند شدن صداى صلوات پهلوانان به روى تخته شنا قرار گرفتند و ورزش شروع شد.

 

مرشد هماهنگ با حرکات پهلوان ضرب را به صدا در مى‏آورد و با اشعار حماسى ورزشکاران را تحریک مى‏کرد.

 

در زورخانه جاى خالى براى نفس کشیدن هم باقى نمانده بود. دور تا دور گود جمعیت‏براى دیدن پهلوانان از سر و کول هم بالا مى‏رفتند.

 

جمعیت زیادى هم دو در زورخانه پشت هم ایستاده بودند. پهلوان با چالاکى غیرقابل وصفى شنا مى‏رفت و گاهى زیر چشمى به حاج محمدصادق نگاه مى‏کرد. شنا رفتن پهلوان از شمارش گذشته بود. بعضى‏ها زانوان را بر زمین گذاشته بودند.

 

و دور از چشم دیگران آهسته از زیر شنا رفتن در مى‏رفتند. دیگر مرشد هم خسته شده بود و از توان افتاد بود. پهلوان از روى تخته شنا بلند شد. بعد از شنا نوبت‏خم‏گیرى و نرمش بود. پهلوان براى مرشد طلب صلوات کرد و شنا به پایان رسید.

 

به اشاره مرشد، ورزشکاران به سراغ میلها رفتند و هر یک میلى را به تناسب قدرت خود برداشتند. پهلوان‏باشى به کناره گود رفت و بزرگترین و سنگین‏ترین میلهاى زورخانه را برداشت و مقابل حاج محمدصادق قرار داد و در حالى که به حاج حسن نگاه مى‏کرد با کنایه گفت:

 

«گرز خورند پهلوان! یا على پهلوان!»

 

حاج محمدصادق میلها را به دست گرفت و پس از کسب رخصت از مرشد شروع به گرفتن میل کرد. این حرکت هم به پایان رسید.

 

حرکتهاى ورزشى به ترتیب انجام مى‏شد، سرآخر پهلوان‏باشى پا زد و بعد از چرخیدن ورزشکاران، با دعاى پهلوان‏باشى ورزش به پایان رسید.

 

پهلوان‏باشى رو به مرشد و خان حاکم کرد و گفت:

 

«اختیار مجلس با بزرگترها است، حضرت حاکم بفرمایید که چه بکنیم!»

 

خان حاکم هم در حالى که خود را باد کرده بود گفت:

 

«پهلوان دیگه بهتر از این نمیشه، همه پهلوانان و بزرگان جمع هستند کشتى بگیرید تا ما هم تماشا کنیم.»

 

پهلوان باشى هم بى‏معطلى گفت: «یا على ناز جان پهلوان حاضر! حاج محمدصادق کشتى دور بگیرند!» و بدون فاصله مرشد، شروع به خواندن گل (7) کشتى کرد:

 

آنیم که پیل بر نتابد لت ما

 

بر چرخ زنند نوبت دولت ما

 

گر در صف ما مورچه‏یى گیرد جاى

 

آن مورچه شیر گردد از صولت ما

 

صداى ضرب و اشعار مرشد، همه را به هیجان آورده بود. تماشاچیانى که بالاى گود، روى سکوها نشسته بودند، به شوق آمده بودند و از شدت هیجان به خود مى‏پیچیدند.

 

حاج محمدصادق بلورفروش با پیکر تنومند و اندام ورزیده خود که چون کوهى محکم و استوار بود، به میانه میدان آمد، از مرشد طلب رخصت کرد و در میانه گود ایستاد و گفت:

 

«از سر شروع مى‏کنیم، هر کس که کشتى مى‏خواهد بسم‏الله!»

 

یکى از ورزشکاران جوان به میانه میدان آمد. پهلوان‏باشى به وسط گود آمد و دست پهلوان جوان را در دستهاى حاجى گذاشت و کشتى شروع شد. تازه دو پهلوان سرشاخ شده بودند که حاجى براحتى، تعادل پهلوان جوان را بر هم زد و او را بر زمین کوفت.

 

پهلوانان یک به یک جلو مى‏آمدند و هر یک با فنى به زمین مى‏خوردند. هیچکس تاب مقاومت در برابر قدرت حاج محمدصادق و مهارت بى‏مانند او در به کار بردن فنون کشتى را نداشت. خان حاکم از خوشحالى یک لحظه در جاى خود بند نبود، دیگر نمى‏توانست‏خوشحالى خود را پنهان کند و بشدت حاجى را تشویق مى‏کرد.

 

به جز حاج حسن رزاز کسى باقى نمانده بود. حاج سیدحسن آرام در جاى خود ایستاده بود و سر به زیر داشت.

 

با اشاره پهلوان‏باشى، مرشد با صداى بلند گفت:

 

«دو پهلوان، دو دلاور، ناز جان هر دو پهلوان!»

 

حاج سیدحسن نگاهى با معنى به مرشد انداخت و به میان گود آمد. دو پهلوان رو در روى هم ایستادند و به چشمهاى هم خیره شدند. بعد به رسم کشتى پهلوانى، هر دو براى کشتى فرو کوفتند. هر دو پهلوان زانوان خود را بر زمین نهادند، دست‏هاى راست را در هم گره کردند و به رسم مچ گرفتن پهلوانان، آرنجها را بر زمین گذاشتند و رخ در رخ یکدیگر بر کنده زانو نشستند. شور و اشتیاق در زورخانه موج مى‏زد. خان حاکم با هیجان دستهایش را به هم مى‏مالید و به مرشد اشاره مى‏کرد.

 

مرشد با شور و هیجان فراوان ضرب مى‏گرفت و گل کشتى مى‏خواند:

 

به کشتى گرفتن نهادند سر

 

گرفتند هر دو دوال کمر

 

دو نیزه، دو بازو، دو مرد دلیر

 

یکى اژدها و دگر نره شیر

 

دو پهلوان بشدت دستهاى هم را مى‏فشردند و در حالى که گره در ابرو انداخته بودند، به چشمهاى هم زل زده بودند و به رسم کشتى پهلوانى هر دو پشت دست هم را بوسیدند. مرشد با حرارت فراوان همچنان مى‏خواند:

 

اول به قوس و میان کوب به هم کنند آهنگ

 

دوم به رکبى و تو شاخ بفکنند پلنگ (8)

 

سوم به زیرکشى، دست در مخالف و لنگ

 

به چارم ار نبود اژدر و مجال درنگ

 

کند به خاک و را، کنده ناگهان کشدا

 

دو پهلوان، دو زبردست کوفتند به هم

 

دو گرد از پس کشتى نهاده روى علم

 

نه آن زیادتر از این، نه این هم از آن کم

 

که تا نهند به زخم خیال خود مرهم

 

هر آنکه فتح کند، سر به آسمان کشدا

 

ناگهان حاج محمدصادق، دست از دست پهلوان رزاز خارج کرد، دستهایش را بر سینه گذاشت و سرخم کرد و زانوان حاج حسن را بوسید و فریاد زد: مرشد!

 

از صداى خشمگین حاج محمدصادق، مرشد خاموش شد. سکوت همه زورخانه را فرا گرفته بود. پهلوان حاج محمدصادق با صداى بلند و با آهنگ مرشد، شروع به خوانده کرد:

 

حریف طبع به گل کشتى‏ام زبان کشدا

 

همیشه دامن طبعم در این میان کشدا

 

خوش آن که مدح ز ساقى کوثرم کشدا

 

مراست میل به صلوات خاص پیغمبر

 

محمد آنکه فلک پاس آسمان کشدا

 

صداى صلوات جمعیت، دیوارهاى زورخانه را به لرزه درآورد. بار دیگر پهلوان بلورفروش رو به مرشد کرد و گفت:

 

«اول به نبوت خاتم‏الانبیاء دوم به ولایت على مرتضى، سوم به رخصتى پهلوان حى و حاضر. مزد استاد، ناز جان پهلوانان، مزد دست کهنه‏سوار، سربلندى دین مبین اسلام، خدا را سجود، پیران را عزت، جوانان را قدرت، تیغ پادشاه حقیقى اسلام برا، نسل سادات زیاد، دشمن سادات فنا، براى سلامتى پهلوان دوران، حاج حسن رزاز صلوات!»

 

جمعیت‏بار دیگر صلوات فرستادند. پهلوان وسط گود ایستاده بود و چشمهایش را در صورت یک، یک ورزشکاران و پهلوانان مى‏دواند و با چهره برافروخته و صداى خفه رو به مرشد فریاد زد:

 

«مرشد! چهل سال است که در زورخانه‏ها از دهان کهنه‏سواران شنیده‏ایم که شکسته باد آن دستى که بخواهد به روى سادات بلند شود. پهلوانى به قدرت و قوت نیست، به جوانمردى و افتادگى است. آقا استاد و بزرگتر همه ما هستند! من خاک پاى آقا هستم. چه کسى جسارت دارد که مقابل این اولاد على، علیه‏السلام، که در تقوا و پاکدامنى مثل و مانند ندارد، عرض اندام کند. هنوز به خاطر ندارم که ایشان بدون وضو به کوچه و خیابان آمده باشند. من هیچوقت‏به خود اجازه نمى‏دهم، خدمت ایشان کوچکترین جسارتى بشود.»

 

از میان جمعیت، پیرمردى بلند شد و با چشمان اشک‏آلود گفت:

 

آفرین پهلوان، آفرین! امروز جوانمردى و افتادگى را به همه نشان دادى. این کار تو براى جوانترها درس بزرگى بود. خدا حفظت کند!»

 

دو پهلوان سر و صورت یکدیگر را بوسیدند و ورزشکاران با سلام و صلوات از گود بیرون آمدند. جمعیت پشت‏سر هم صلوات مى‏فرستادند. خان حاکم از عصبانیت‏خونش به جوش آمده بود. با ناراحتى از جایش بلند شد و بدون خداحافظى زورخانه را ترک کرد.

 

× × ×

 

عید نوروز نزدیک مى‏شد. شادى و نشاط از در و دیوار شهر موج مى‏زد. در بازارچه‏ها همه جا نقل و شیرینى پخش مى‏کردند. مغازه‏ها پر زرق و برق‏تر از همیشه بود. پارچه‏هاى زیبا، لباسهاى رنگارنگ، گل و شیرینى، چشم هر بیننده‏اى را مى‏فریفت. بچه‏ها از همه خوشحال‏تر بودند. فروشندگان دوره گرد با ماهى‏هاى رنگارنگ حوضى، دل بچه‏ها را آب مى‏کردند. زندگى پر جنب و جوش‏تر از همیشه جریان داشت.

 

در شهر شایع شده بود که پهلوانى قدرتمند از کشور روسیه، براى کشتى گرفتن با قوى‏ترین پهلوانان ایران به تهران آمده است.

 

مى‏گفتند پهلوان روس به قدرى تنومند و قوى‏هیکل است که صدها کیلو وزنه را به روى سر بلند مى‏کند. او به همه کشورهاى دنیا مسافرت کرده بود و با نام‏آورترین پهلوانان دنیا کشتى گرفته بود و تمام آنان را شکست داده بود.

 

خبر آمدن پهلوان روس و تقاضاى کشتى با پهلوانان ایران، شور و هیجان مردم را چند برابر کرده بود. همه جا صحبت از پهلوان روس و کسى که باید با او کشتى مى‏گرفت‏بود. قرار بود که این هفته روز جمعه، پهلوان‏باشى تکلیف حریف پهلوان روس را معلوم کند.

 

روز جمعه در زورخانه نوروزخان، جمعیت موج مى‏زد. حتى بیرون از زورخانه، زیر بازارچه جمعیت زیادى منتظر بودند تا از نتیجه گفتگوى پهلوانان و حریف پهلوان روس با خبر شوند. در زورخانه غلغله‏اى بر پا بود. کسى به ورزش فکر نمى‏کرد، هر چند نفرى یک گوشه نشسته بودند و مشغول گفتگو بودند. عده‏اى حریف پهلوان روس را حاج محمدصادق بلورفروش مى‏دانستند و عده‏اى دیگر معتقد بودند که فقط پهلوان رزاز حریف پهلوان روس است.

 

پهلوان‏باشى روى سکوى کنار سردم ایستاد و گفت: «جماعت! امروز دیگر صحبت تعارف و حفظ حرمتها نیست. امروز صحبت آبرو و حیثیت ایران و پهلوانان ایران است. از پهلوانان دنیا نامه تاییدیه گرفته که همه آنها را شکست داده است. امروز صحبت از ننگ و نام است، باید قوى‏ترین پهلوان ایران به جنگ پهلوان روس برود. باید معلوم بشود که پهلوان پایتخت چه کسى است! اول باید تکلیف کشتى حاج محمدصادق بلورفروش و حاج سیدحسن رزاز را معلوم کرد. برنده این کشتى به جنگ پهلوان روس خواهد رفت.

 

دیگر از سکوت چند لحظه پیش خبرى نبود. همه گرم گفتگو بودند. بعضى‏ها نظر پهلوان‏باشى را تایید مى‏کردند، یعنى راهى به جز این وجود نداشت. هر کسى از پهلوان مورد علاقه خود تعریف و حمایت مى‏کرد. دو پهلوان ساکت‏بودند.

 

در میان ازدحام جمعیت، حاج محمدصادق بلند شد و با صداى بلند گفت: «با اجازه بزرگترها و پهلوانان، اما نظر من چیز دیگرى است. من خودم را شاگرد حاج سیدحسن رزاز مى‏دانم. پهلوان روس کیست که جرات تقاضاى کشتى با حضرت آقا را بکند. بروید به همه بگویید، حاج محمدصادق بلورفروش گفت، اگر پهلوان روس بتواند در کشتى من را شکست‏بدهد، شایستگى کشتى آقا را دارد.

 

در شهر همه جا صحبت از کشتى پهلوان بیگانه و پهلوان ایرانى بود. در زورخانه‏ها بعد از ورزش براى پیروزى پهلوان اسلام بر کفر دعا مى‏کردند. چند روز به عید مانده بود. قرار گذاشته بودند که در روز عید نوروز، دو پهلوان در میدان شهر در برابر مردم و مقامات کشور کشتى بگیرند. مردم به مسجدها و حسینیه‏ها هجوم برده بودند و براى پیروزى پهلوان سرزمینشان نذر و نیاز و دعا مى‏کردند. چند روز بود که حاج محمدصادق دور از چشم مردم در بیابان‏هاى اطراف شهر خلوت کرده بود و با خداى بزرگ راز و نیاز مى‏کرد. روز موعود فرا رسید. دور تا دور میدان شهر جمعیت موج مى‏زد. در جایگاهى که براى مسؤولان شهر ساخته بودند، همه بزرگان حضور داشتند. پهلوان روس ساعتى زودتر از حریف خود به میدان آمده بود. و براى نشان دادن قدرت خود، براى مردم نمایش مى‏داد. او چند سنگ بسیار بزرگ و سنگین را به روى سر برده بود و دستگاهى را که براى اندازه گرفتن قدرت پهلوانان ساخته بودند، آنچنان با شدت کشید که متلاشى شد.

 

پهلوان حاج محمدصادق بلورفروش، در حالى که شلوار چرم کشى به تن داشت و اندام ورزیده خود را پیچ و تاب مى‏داد به آرامى وارد میدان شد. با ورود پهلوان، صداى صلوات جمعیت، آسمان شهر را به لرزه انداخت. با اجازه مرشد، دو پهلوان با هم سرشاخ شدند. هر دو پهلوان تنومند و پرقدرت بودند. پهلوان روس با زیرکى به دنبال راهى مى‏گشت که پا یا کمر حاج محمد صادق را به دست‏بیاورد; اما پهلوان ایرانى چنین فرصتى را به او نمى‏داد. کشتى بیش از حد طولانى شده بود. از تن هر دو پهلوان عرق بشدت فرو مى‏ریخت. هر دو بشدت نفس مى‏زدند.

 

حاج محمدصادق در یک لحظه، هر دو پاى پهلوان روس را به دست آورد و او را چون تنه درختى به روى سربلند کرد و محکم بر زمین کوبید. صداى صلوات جمعیت، گوش فلک را کر مى‏کرد. پهلوان حاج محمدصادق، جایزه‏اى را که به خاطر این پیروزى بزرگ به دست آورده بود، به پهلوان روس هدیه کرد و گفت:

 

«او در شهر غربت و میهمان است. از اینکه او را به زمین زدم، شرمسارم!»

 

از میان جمعیت، پیرمردى فریاد زد:

 

«عزتت زیاد پهلوان، هر چه که به دست آوردى، به خاطر ادب و احترام به فرزند پیامبر بود.»

 

پى‏نوشتها:

 

×. برگرفته از کتاب «حماسه‏هاى پهلوانى‏» نوشته خسرو آقایارى

 

1. پهلوان‏باشى، پهلوان پیرى بود که از جانب شاه به سمت ریاست ورزش و پهلوانان انتخاب مى‏شد.

 

2. گل‏ریزان: جشنى است که به مناسبت اعیاد ملى و مذهبى و یا براى کمک مادى به افراد نیازمند در زورخانه‏ها برگزار مى‏شود و پس از ورزش و جشن و شادمانى کمکهاى نقدى ورزشکاران براى نیازمندان جمع‏آورى مى‏شود.

 

3. سردم: سکوى بلندى است که مرشد در آن مى‏نشیند و با نواختن ضرب و خواندن اشعار حماسى، ورزشکاران را هدایت مى‏کند.

 

4. وسیله‏اى ورزشى، شبیه به سپرهایى که جنگاوران در میدان جنگ براى دفاع از خود در دست مى‏گیرند.

 

5. در زمانهاى قدیم، کف گود زورخانه را با خاک نرم مى‏انباشتند و با غلطک مى‏کوبیدند و آب‏پاشى مى‏کردند تا بتوان بر آن کشتى گرفت.

 

6. کیخسرو از شاهان باستانى ایران است و کى لقب عموم شاهان بوده است.

 

7. گل کشتى اشعار است‏حماسى که براى تهییج روحیه ورزشکاران هنگام شروع کشتى توسط مرشد، یا کهنه‏سوار خوانده مى‏شود. در شعرهاى گل کشتى معمولا اخلاقى، رعایت نکات پهلوانى و فنون کشتى به پهلوانان یادآور مى‏شود.

 

8. قوس، میان‏کوب، رکبى، توشاخ، زیرکشتى، دست در مخالف، لنگ، اژدر، خاک، کنده همگى از اسامى فنون کشتى است.

 

منبع سایت حوزه: http://www.hawzah.net
 

۱۷ فروردین ۱۳۹۰ ۱۵:۱۸
اظهار نظر
محمدصدرامیرزای رزاز
۱۵ مهر ۱۳۹۰ ۱۵:۱۷

 سپاس سپاس ازشماجوانمردان که بزرگان این مرزوبوم رابه مردمانشان می شناسانید.


  • +2
  • 0
آرسام آیینه چی
۱۵ آذر ۱۳۹۰ ۱۹:۲۲

 با سلام از آنجاییکه اینجانب نبیره حاج محمد صادق بلورفروش می باشم همیشه به وجود این مرد افتخار و سعی کردم به عنوان الگوی مردانگی مثل ایشان عمل کنم روحش شاد


  • +2
  • -1
کوچ;
۲۷ دی ۱۳۹۰ ۱۹:۰۱

 کاش بودند و کاش فقط از مرام این بزرگان دم نزنیم عمل هم بکنیم .روحشان شاد و راه ومنششان پایدار و پر رهرو.


  • 0
  • 0
جواهزی
۵ بهمن ۱۳۹۰ ۱۱:۴۰

 درود ورحمت خدا بر تربیت وادب این انسانهای بزرگ که هر کس به جای رسید از ادای احترام به بزرگان بودهاست


  • 0
  • 0
نتیجه دختری ایشان
۲۷ مرداد ۱۳۹۱ ۰۳:۲۰

 سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند ای کاش ما که از نوادگان آن بزگ مردیم به تبعیت از ایشان دست از دامان علی وفرزندانش نکشیم.روحش شادوپر رهرو باد


  • +1
  • 0

نام فرستنده :
پست الکترونیک :  
نظر : *
   
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500  
  
کلیه حقوق این وب سایت متعلق به فدراسیون بین المللی ورزشهای زورخانه ای می باشد.